بنویس...

نزدیک به یک هفته است که چیزی مثل خوره به جانم افتاده و هر لحظه به من هشدار می دهد که:«بنویس...بنویس تا بمانی...»

تمام وجودم از این چند کلمه مملوء شده است.کاش می دانستم آن چیزی که باید بنویسم چیست...آن چیزی که اگر بنویسم نامم را جاودان می سازد...


پانویس:

دوست عزیزی که گله کرده بودی.این روزها درگیر ساخت یک وبلاگ تخصصی هستم.دلیل اینکه دیر به دیر آپ می کنم همینه.ممنون که می خونی

سردمه

سردمه...از این همه...




توصیف صحنه:

زمستون پریسال بود،فکر کنم...یخ زده بود...از سرما،نه از ادعای گرما...

سیاه مشق های من(1)

بو هایی که هر لحظه در هوا پخش می شوند،دیوانه ام می کنند...گویی راه خویش را می دانند:از سوراخ های بینی پر مویم وارد شده،در بوقک ها می پیچند،لوب های بویایی را گذرانده وسرانجام هر کدام خاطره ای مرده در گذشته را در ذهن بیمارم زنده می سازند...گذشته ای که زندگی من است،گذشته ای که همچون طنابی ضخیم در دو دستم  اگر نبود،اکنون انگیزه ای برای بودن و به پیش رفتن نداشتم...

جبر

هوا چنان دم کردست که نفس کشیدن برایم از غذا خوردن هم سخت تر شده...

I hate all of them...

ورود رجاله های سوسمار خور ممنوع،حتی شما دوست عزیز!