بو هایی که هر لحظه در هوا پخش می شوند،دیوانه ام می کنند...گویی راه خویش را می دانند:از سوراخ های بینی پر مویم وارد شده،در بوقک ها می پیچند،لوب های بویایی را گذرانده وسرانجام هر کدام خاطره ای مرده در گذشته را در ذهن بیمارم زنده می سازند...گذشته ای که زندگی من است،گذشته ای که همچون طنابی ضخیم در دو دستم اگر نبود،اکنون انگیزه ای برای بودن و به پیش رفتن نداشتم...
هوا چنان دم کردست که نفس کشیدن برایم از غذا خوردن هم سخت تر شده...