سیاه مشق های من(1)

بو هایی که هر لحظه در هوا پخش می شوند،دیوانه ام می کنند...گویی راه خویش را می دانند:از سوراخ های بینی پر مویم وارد شده،در بوقک ها می پیچند،لوب های بویایی را گذرانده وسرانجام هر کدام خاطره ای مرده در گذشته را در ذهن بیمارم زنده می سازند...گذشته ای که زندگی من است،گذشته ای که همچون طنابی ضخیم در دو دستم  اگر نبود،اکنون انگیزه ای برای بودن و به پیش رفتن نداشتم...

جبر

هوا چنان دم کردست که نفس کشیدن برایم از غذا خوردن هم سخت تر شده...

I hate all of them...

ورود رجاله های سوسمار خور ممنوع،حتی شما دوست عزیز!

تن بیچاره ی من

تن توخالیم تاب تحمل طغیان این ذهن طوفانیم را ندارد... به دادش برسید...

سایه

شاید من در ذهن تو به سان سایه ای هستم همچو سایر سایه ها که هر روز از بر سایه ی سیاهت میگذرند،اما سایه ی سیاه تو در سر من هر روز بلندتر و کشیده تر میشود،گویی که خورشید پیوسته رو به غروب است...