تن بیچاره ی من

تن توخالیم تاب تحمل طغیان این ذهن طوفانیم را ندارد... به دادش برسید...

سایه

شاید من در ذهن تو به سان سایه ای هستم همچو سایر سایه ها که هر روز از بر سایه ی سیاهت میگذرند،اما سایه ی سیاه تو در سر من هر روز بلندتر و کشیده تر میشود،گویی که خورشید پیوسته رو به غروب است...

احساسش کردم...همین الان...با تمام وجودم...

لعنت به تو

خواب...

همیشه فکر میکردم خوابیدن وقت تلف کردن است،اما اکنون به این نتیجه رسیده ام که بهترین راهی است که انسان را_هر چند لحظه ای اندک_از این دنیای دون دور میسازد...

رد پای نصفه و نیمه ام را بگیر و به دنبالم بیا...اما اگر به عدم رسیدی گناهی بر دوش من نیست...