با لذت تمام توی هوا در حال پرواز بود...فکر میکرد به یک جنگنده تبدیل شده...گاهی سرعت خود را کم می کرد تا از مناظر و گل هایی که حالا به اندازه مورچه ای شده بودند، لذت ببرد...در حال و هوای خود سیر میکرد که ناگهان سنگینی سایه ای را روی تنش حس کرد...همه جا تاریک شد و... درد...و دیگر هیچ نفهمید،جز صدایی را که در هوا طنین انداخت:«پشه ی لعنتی!دیوار رو به گند کشیدی!»
سلام دوست من
وبلاگ جالبی دارید وبلاگ شما بهترین وبلاگ می باشد.
همچنین قسمت های دیگر وبلاگ را دیدم
به سایت من هم سر بزنی خوشحال میشم سایت من سایت نرم افزاری می باشد جدیدترین نرم افزار ها را در سایت خود قرار میدم شما هم میتوانید مطالب سایت ما را در وبلاگ خود بگذارید تا دیگران هم از مطلب سایت استفاده کنند.
حتما به سایت من بیا و نظر خودت رو بگو خوشحال میشوم.
منتظرم.
انشا الله موفق باشید.
http://novinsofware.com/
خوب بود دایی جون